سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر شهر غم در پاریز


ساعت 1:30 عصر پنج شنبه 87/8/2

جمله هایی از خودم

اگر زندگی را زیبا ببینی هیچ غمی نمی تواند دیوار شیشه ای دلت را بشکند و روحت را بیازارد

سیب زندگی را گاز بزن و آب حیات و گوارای عاشقی را سر بکش تا به اوج قله های سعادت برسی آنگاه پاک شوی و نفس بکشی از هوای آزاد به خدا رسیدن

برای رسیدن و عاشق بودن همیشه فرصت هست اما اگر قلبی را شکستی بدان که شاید هیچگاه فرصتی برای بازگشت نمانده باشد

زیبایی عشق در رسیدن به خداست هرگاه در وجود عشقت به خدا رسیدی برای جاودانگی آن عشق ، هیچگاه فراموشش نکن

سبز باش اما نه آنقدر سبز که آبی آسمان را فراموش کنی

آبی باش اما نه آنقدر آبی که سرخی گلهای سرخ عشق را از یاد ببری

شیشه ای باش اما نه آنقدر شیشه ای که با هر نفسی بشکنی

همیشه به فکر پایان باش اما نه آنقدر که آغاز را فراموش کنی

با خودت و تمام دنیا صادق باش حتی اگر دنیا با تو صادق نباشد

بیقرار دلی باش که بیقرارت باشد

آشفته حال دلی باش که آشفته حالت باشد

چشم انتظار چشمی باش که نگرانت باشد

عاشق قلبی باش که هواخواه تو باشد

تو را میان شعرهایم جستجو می کنم اما درون قلبم می یابمت

فرسنگها را یکی پس از دیگری سپری کن تا به جاده ای برسی که نور حقیقت آن جاده تو را به آن سوی سرزمین عشق و جاودانگی برساند آنگاه است که به آرامشی ابدی خواهی رسید

آبی باش مثل آسمان

سبز باش مثل سبزه زارها

سرخ باش مثل گل سرخ

زرد و نورانی باش مثل آفتاب

اما سخت باش مثل کوه

تا هیچ غمی نتواند

سرو قامتت را در هم بشکند

هر لحظه و هر اتفاق زندگی

تجربه ای است برای ساختن روح

و امتحان اراده انسان

پس قدر تک تک لحظه های

زندگی و عمرت را بدان

و از فرصت های طلائی عمرت

حداکثر استفاده را داشته باش

از غمها ، شکستها و حوادث تلخ زندگی، پلی بساز برای رسیدن به آرامش و خوشبختی

سعی کن همیشه صبور و آرام باشی حتی در برابر سخت ترین ناملایمتی ها ، زیرا داشتن آرامش و صبر ، کلید حل تمامی مشکلات است

فرزانه

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387ساعت 16:34 توسط ایوب نجارپور | < type=text/java>GetBC(23); نظر بدهید


مگه..... مگه عاشق نشدی

 مست دقایق نشدی

تا حالا واسه کسی مثله یه لایق نشدی

 مگه آدم نبودی قصه ی هر غم نبودی

 تو برای عاشقا شعر دمادم نبودی

ولی من خاکی و سادم به شکوه عشق بادم

 تو گفتی تو یه هیچی به زیره پاهات افتادم

ولی من فرهاد پیرم همیشه کوه و می بینم

 یاد شیرین که می افتم سر تا پا خاکه زمینم

 من یه ققئوس دیوونه که همه چیز و می دونه

 می دونم شعله ی عشقت پرها مو می سوزونه

 مگه عاشق نبودی مست دقایق نبودی

تا حالا واسه کسی مثله یه لایق نبودی

تو نخواستی که ببینی که چی بودم و چی هستم

تو بدون به خاطر تو عشقمو من می پرستم

 اگه پروانه شدم واسه ی شمع چشات بود

 اگه دیوونه شدم واسه ی رنگ لبات بود

چی شده دلت می سوزه واسه ی نگاه من نیست

 واسه ی عشق تو عاشق هیچ چیزی شعله ی تن نیست

 بی خیال شو برو بابا نذار شعرامو بخونی

 توی خود سوزی قلبم قصه ی منو بدونی

فکر من نباش دوباره تو نباش

 مثه ستاره که تو آسمونه عشقش همیشه فکر فراره...


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
1
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
9041

:: درباره من ::

مسافر شهر غم در پاریز


:: لینک به وبلاگ ::

مسافر شهر غم در پاریز

::پیوندهای روزانه ::

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::