سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر شهر غم در پاریز


ساعت 1:31 عصر پنج شنبه 87/8/2

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم          کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم


آب می‌خواهم ، سرابم می‌دهند                عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند


خود نمیدانم کجا رفتم به خواب                   از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟


خنجری بر قلب بیمارم زدند                         بی گناه بودم و دارم زدند


دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست               از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد                  یک شبه بیداد آمد ، داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام              تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام


عشق اگر اینست مرتد می شوم         خوب اگر اینست من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است        کافرم دیگر مسلمانی بس است


در میان خلق سردرگم شدم                      عاقبت آلوده مردم شدم


بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم            هر چه در دل داشتم رو می کنم


نیستم از مردم خنجر بدست                 بت پرستم بت پرستم بت پرست


بت پرستم، بت پرستی کار ماست         چشم مستی تحفه ی بازار ماست


درد می بارد چو لب تر می کنم              طالعم شوم است باور می کنم


من که با دریا تلاطم کرده ام                  راه دریا را چرا گم کرده ام؟


قفل غم بر درب سلولم مزن!              من خودم خوش‌باورم گولم مزن!


من نمی گویم که خاموشم مکن            من نمی گویم فراموشم مکن


من نمی گویم که با من یار باش              من نمی گویم مرا غم خوار باش


من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است           گفتن اما هیچ نشنفتن بس است


روزگارت باد شیرین! شاد باش                دست کم یک شب تو هم فرهاد باش


آه! در شهر شما یاری نبود                      قصه هایم را خریداری نبود!!!


وای! رسم شهرتان بیداد بود                    شهرتان از خون ما آباد بود


از درو دیوارتان خون می چکد                 خون من،فرهاد،مجنون می چکد


خسته ام از قصه های شومتان                  خسته از همدردی مسمومتان


اینهمه خنجر، دل کس خون نشد             این همه لیلی، کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان                  بیستون در حسرت فرهادتان


کوه کندن گر نباشد پیشه ام                    بویی از فرهاد دارد تیشه ام


عشق از من دورو پایم لنگ بود               قیمتش بسیار و دستم تنگ بود


گر نرفتم هر دو پایم خسته بود                  تیشه گر افتاد دستم بسته بود


هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!                    فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!


هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!                     هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!


هیچ کس اشکی برای ما نریخت                  هر که با ما بود از ما می گریخت


چند روزی هست حالم دیدنیست                 حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم                        گاه بر حافظ تفأل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت                       یک غزل آمد که حالم را گرفت:



                        "ما ز یاران چشم یاری داشتیم


                     خود غلط بود آنچه می پنداشتیم "

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387ساعت 16:35 توسط ایوب نجارپور | < type=text/java>GetBC(25); نظر بدهید


 

ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم

من دیگه خسته شدم از این همه تنهایی

کاشکی هیچ وقت به دنیا نمیومدم

ای کاش میمردم !!!!!!!

آخه خدا جونم مگه یه نفر چقدر میتونه این همه تنهایی و غریبی و تحمل کنه

خدایا نکنه توهم منو فراموش کردی ؟

آخه مگه من چه گناهی کردم که اینجوری باید تقاص شو پس بدم

چرا آخه باید رسم دنیا اینجوری باشه ؟

من می دونستم با چی باید خودمو خلاص کنم

ولی من نمردم !

آره من نمردم

ولی از فردا یه مرده ی زنده ام

یه مرده زنده که فقط نفس میکشه همین !

کاش باورم میکرد


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:30 عصر پنج شنبه 87/8/2

جمله هایی از خودم

اگر زندگی را زیبا ببینی هیچ غمی نمی تواند دیوار شیشه ای دلت را بشکند و روحت را بیازارد

سیب زندگی را گاز بزن و آب حیات و گوارای عاشقی را سر بکش تا به اوج قله های سعادت برسی آنگاه پاک شوی و نفس بکشی از هوای آزاد به خدا رسیدن

برای رسیدن و عاشق بودن همیشه فرصت هست اما اگر قلبی را شکستی بدان که شاید هیچگاه فرصتی برای بازگشت نمانده باشد

زیبایی عشق در رسیدن به خداست هرگاه در وجود عشقت به خدا رسیدی برای جاودانگی آن عشق ، هیچگاه فراموشش نکن

سبز باش اما نه آنقدر سبز که آبی آسمان را فراموش کنی

آبی باش اما نه آنقدر آبی که سرخی گلهای سرخ عشق را از یاد ببری

شیشه ای باش اما نه آنقدر شیشه ای که با هر نفسی بشکنی

همیشه به فکر پایان باش اما نه آنقدر که آغاز را فراموش کنی

با خودت و تمام دنیا صادق باش حتی اگر دنیا با تو صادق نباشد

بیقرار دلی باش که بیقرارت باشد

آشفته حال دلی باش که آشفته حالت باشد

چشم انتظار چشمی باش که نگرانت باشد

عاشق قلبی باش که هواخواه تو باشد

تو را میان شعرهایم جستجو می کنم اما درون قلبم می یابمت

فرسنگها را یکی پس از دیگری سپری کن تا به جاده ای برسی که نور حقیقت آن جاده تو را به آن سوی سرزمین عشق و جاودانگی برساند آنگاه است که به آرامشی ابدی خواهی رسید

آبی باش مثل آسمان

سبز باش مثل سبزه زارها

سرخ باش مثل گل سرخ

زرد و نورانی باش مثل آفتاب

اما سخت باش مثل کوه

تا هیچ غمی نتواند

سرو قامتت را در هم بشکند

هر لحظه و هر اتفاق زندگی

تجربه ای است برای ساختن روح

و امتحان اراده انسان

پس قدر تک تک لحظه های

زندگی و عمرت را بدان

و از فرصت های طلائی عمرت

حداکثر استفاده را داشته باش

از غمها ، شکستها و حوادث تلخ زندگی، پلی بساز برای رسیدن به آرامش و خوشبختی

سعی کن همیشه صبور و آرام باشی حتی در برابر سخت ترین ناملایمتی ها ، زیرا داشتن آرامش و صبر ، کلید حل تمامی مشکلات است

فرزانه

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387ساعت 16:34 توسط ایوب نجارپور | < type=text/java>GetBC(23); نظر بدهید


مگه..... مگه عاشق نشدی

 مست دقایق نشدی

تا حالا واسه کسی مثله یه لایق نشدی

 مگه آدم نبودی قصه ی هر غم نبودی

 تو برای عاشقا شعر دمادم نبودی

ولی من خاکی و سادم به شکوه عشق بادم

 تو گفتی تو یه هیچی به زیره پاهات افتادم

ولی من فرهاد پیرم همیشه کوه و می بینم

 یاد شیرین که می افتم سر تا پا خاکه زمینم

 من یه ققئوس دیوونه که همه چیز و می دونه

 می دونم شعله ی عشقت پرها مو می سوزونه

 مگه عاشق نبودی مست دقایق نبودی

تا حالا واسه کسی مثله یه لایق نبودی

تو نخواستی که ببینی که چی بودم و چی هستم

تو بدون به خاطر تو عشقمو من می پرستم

 اگه پروانه شدم واسه ی شمع چشات بود

 اگه دیوونه شدم واسه ی رنگ لبات بود

چی شده دلت می سوزه واسه ی نگاه من نیست

 واسه ی عشق تو عاشق هیچ چیزی شعله ی تن نیست

 بی خیال شو برو بابا نذار شعرامو بخونی

 توی خود سوزی قلبم قصه ی منو بدونی

فکر من نباش دوباره تو نباش

 مثه ستاره که تو آسمونه عشقش همیشه فکر فراره...


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:30 عصر پنج شنبه 87/8/2

 مگه.....

 مگه عاشق نشدی
 مست دقایق نشدی
 تا حالا واسه کسی
 مثله یه لایق نشدی
 
 مگه آدم نبودی
 قصه ی هر غم نبودی
 تو برای عاشقا
 شعر دمادم نبودی
 
 ولی من خاکی و سادم
 به شکوه عشق بادم
 تو گفتی تو یه هیچی
 به زیره پاهات افتادم

 ولی من فرهاد پیرم
 همیشه کوه و می بینم
 یاد شیرین که می افتم
 سر تا پا خاکه زمینم

 من یه ققئوس دیوونه
 که همه چیز و می دونه
 می دونم شعله ی عشقت
 پرها مو می سوزونه

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387ساعت


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:30 عصر پنج شنبه 87/8/2

منتظرتمااااا

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...

ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودن هایت می شد ...

کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

و دردهایم را به گوش تو می رساندم... بدون تو عاشقی برایم عذا

جمله هایی از خودم

اگر زندگی را زیبا ببینی هیچ غمی نمی تواند دیوار شیشه ای دلت را بشکند و روحت را بیازارد

سیب زندگی را گاز بزن و آب حیات و گوارای عاشقی را سر بکش تا به اوج قله های سعادت برسی آنگاه پاک شوی و نفس بکشی از هوای آزاد به خدا رسیدن

برای رسیدن و عاشق بودن همیشه فرصت هست اما اگر قلبی را شکستی بدان که شاید هیچگاه فرصتی برای بازگشت نمانده باشد

زیبایی عشق در رسیدن به خداست هرگاه در وجود عشقت به خدا رسیدی برای جاودانگی آن عشق ، هیچگاه فراموشش نکن

سبز باش اما نه آنقدر سبز که آبی آسمان را فراموش کنی

آبی باش اما نه آنقدر آبی که سرخی گلهای سرخ عشق را از یاد ببری

شیشه ای باش اما نه آنقدر شیشه ای که با هر نفسی بشکنی

همیشه به فکر پایان باش اما نه آنقدر که آغاز را فراموش کنی

با خودت و تمام دنیا صادق باش حتی اگر دنیا با تو صادق نباشد

بیقرار دلی باش که بیقرارت باشد

آشفته حال دلی باش که آشفته حالت باشد

چشم انتظار چشمی باش که نگرانت باشد

عاشق قلبی باش که هواخواه تو باشد

تو را میان شعرهایم جستجو می کنم اما درون قلبم می یابمت

فرسنگها را یکی پس از دیگری سپری کن تا به جاده ای برسی که نور حقیقت آن جاده تو را به آن سوی سرزمین عشق و جاودانگی برساند آنگاه است که به آرامشی ابدی خواهی رسید

آبی باش مثل آسمان

سبز باش مثل سبزه زارها

سرخ باش مثل گل سرخ

زرد و نورانی باش مثل آفتاب

اما سخت باش مثل کوه

تا هیچ غمی نتواند

سرو قامتت را در هم بشکند

هر لحظه و هر اتفاق زندگی

تجربه ای است برای ساختن روح

و امتحان اراده انسان

پس قدر تک تک لحظه های

زندگی و عمرت را بدان

و از فرصت های طلائی عمرت

حداکثر استفاده را داشته باش

از غمها ، شکستها و حوادث تلخ زندگی، پلی بساز برای رسیدن به آرامش و خوشبختی

سعی کن همیشه صبور و آرام باشی حتی در برابر سخت ترین ناملایمتی ها ، زیرا داشتن آرامش و صبر ، کلید حل تمامی مشکلات است

فرزانه

ب است

می دانم که نمی دانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...

کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

می دانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب می شود

می دانم که نمی دانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !

تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!

تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بی صدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !

برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387ساعت 16:34 توسط ایوب نجارپور | < type=text/java>GetBC(21); نظر بدهید


... طاعات و عبادات همگی مقبول درگاه بی نیازش....

این ترانه یا شعری که دارم مینویسم برای تیتراژ برنامه ماه عسله که محسن یگانه خونده البته نمیدونم شاعرش کیه !! بخونینش خیلی دل نشینه...

  من و در گیر خودت کن              تا جهانم زیر و رو شه

     تا سکوت هر شب من              با هجومت رو به رو شه

        بی هوا بدون مقصد                سمت طوفان  تومیرم

           من و درگیر خودت کن                 تا که آرامش بگیرم

            باخیال  تو هنوزم                     مثل هر روز و همیشه

             هر شب حافظه من                        پر تصویر تو میشه

               با من غریبگی نکن         با من که در گیر تو ام

                 چشماتو از من بر ندار      من مات تصویر تو ام

      تو همین جایی همیشه            با تو شب شکل یه رویاست

             آخرین نقطه دنیا                  تو جهان من همین جاست

                تو همین جایی و هر روز               من به تنهایی دچارم

                     من و نزدیک خودم کن             تا تو رو  یادم  بیارم

خدا عاقبت همه مارو ختم به خیر کنه....خیلی دلم میخواد منو با خودش در گیر کنه....خیلی دلم میخواد تموم کارام رنگ و بوش خدایی بشه ...خیلی دلم میخواد بر گردم به آغوشش...خیلی دلم میخواد فقط..فقط و فقط از خود خودش بخوام نه کس دیگه....

خیلی دلم میخواد....


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:29 عصر پنج شنبه 87/8/2

این داستان رو شاید خیلی هاتون شنیده باشید ، ولی من یه بار دیگه مینویسمش :


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
"
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ..آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره."
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !

اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه


¤ نویسنده: ایوب نجارپور

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
9042

:: درباره من ::

مسافر شهر غم در پاریز


:: لینک به وبلاگ ::

مسافر شهر غم در پاریز

::پیوندهای روزانه ::

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::